باهمه عطف دامنت ایدم از صبا عجب
گز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کنی
چون زنسیم میشودزلف بنفشه پر شکن
وه که دلم چه یاد از ان عهد شکن نمی کند
دل به امید روی اوهمدم جان نمیشود
جان بهوای کو او خدمت جان نمی کند
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیشود
دست خوش جفا نکن اب رخمکه فیض ابر
بی مدد سرشک من در عدن نمیشود
کشته غمزه توشد حافظ نا شنیده پند
تیغ سزاست هر کرادرد سخن نمیکند